محل تبلیغات شما



تصمیم گرفتم برای این کتاب فقط توضیحات خودمو بنویسم. چون اصلا نتونستم هیچ بخشی رو برای نوشتن انتخاب کنم. کتاب درباره روزیه که دو نفر بدون هیچ شناختی از هم دیگه با هم آشنا می شن وتنها دلیل آشنایی شون یه چیزه.یه تماس تلفنی یه تماس تلفنی از طرف قاصد مرگ که بهشون گفته تو بیست و چهار ساعت آینده مرگشون حتمیهوقتی داشتم کتاب رو می خریدم فروشنده ازم یه سوال جالب پرسید: اگر یه جایی بود که می تونستی بری و بفهمی چقدر دیگه زنده ای حاضر بودی بری اونجا و تاریخ
قسمتی از متن کتاب: کتاب ها. هر چه بیشتر به این فکر میکردم که چطور سرپا شوم و دوباره خودم را به عنوان شخصی معتدل و یکپارچه جمع و جور کنم بیشتر فکرم سمت کتابها می رفت.به گریز فکر کردم. نه اینکه با دویدن بگریزم بلکه با کتاب خواندن. سریل کانلی(نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم) نوشته:کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است. گریزی نه از زندگی بلکه به سوی آن» می خواستم اینگونه از کتابها استفاده کنم: به عنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی.
قسمتی از متن کتاب: تاکسی به سرعت دور شد و دستم را برایش بالا بردم. وقتی به داخل خانه برمیگشتم اشتیاق نفسم را برده بود و لبخند ملایمی سربه سر لبهایم می گذاشت. حالا به جای خماری بعد از مستی گردبادی به نام ایان بود که سرم را به دوران انداخته بود. دوباره روی همان صندلی ای که از روی آن بلند شده بودم نشستم و مشغول مرتب کردن کاغذهایم شدم و لبخند بیشتر و بیشتر صورتم را فراگرفت.
قسمتی از متن کتاب: یک:پاچ دانش آموز وظیفه شناسی است و همین موجب شده از خیلی از موهبات و تجربیات خاص زندگی در کلورکریک محروم شودکه شامل این نکات است. ولی محدود به آنها نیست: الف.نوشیدن با من در جنگل ب.زود بیدار سدن در روز شنبه و خوردن صبحانه ی غیرقابل خوردن مک ناماکول و رانندگی در محله ی برمینگهام و سیگار کشیدن و صحبت کردن در مورد این که محله ی برمینگهام چطور به شکل رقت انگیزی حوصله سربر است پ. شبها بیرون رفتن تا دیر وقت و دراز کشیدن در زمین چمن فوتبال که
قسمتی از متن کتاب: من تو نه سالگی برای اولین بار مردم. بعد چندباری پشت سر هم مردم. اما هیچکس حاضر نشد دنبال قاتل بگرده. چون نه جنازه ای بود و نه ادمی که بشه بهش گفت قاتل. از اون موقع به بعد همه این سالها عین یه کابوس تکراری گذشت. کابوسی که هربار ازش بیدار میشدم و فکر می کردم که دیگه بیدارم باز میفهمیدم توی اون کابوسم. کابوسی که زندگی منو مثه مار کبرا که شکارشو له میکنه. له کرد. بعد افتادم بیمارستان چون می خواستم دیگه نباشم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد روانشناسی کودکان