محل تبلیغات شما
قسمتی از متن کتاب: تاکسی به سرعت دور شد و دستم را برایش بالا بردم. وقتی به داخل خانه برمیگشتم اشتیاق نفسم را برده بود و لبخند ملایمی سربه سر لبهایم می گذاشت. حالا به جای خماری بعد از مستی گردبادی به نام ایان بود که سرم را به دوران انداخته بود. دوباره روی همان صندلی ای که از روی آن بلند شده بودم نشستم و مشغول مرتب کردن کاغذهایم شدم و لبخند بیشتر و بیشتر صورتم را فراگرفت.

هر دو در نهایت میمیرند

تولستوی و مبل بنفش

تمام چیزهایی که نمیگوییم

لبخند ,روی ,انداخته ,صندلی ,دوران ,سرم ,و لبخند ,همان صندلی ,روی همان ,دوباره روی ,صندلی ای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها